جوان به پیرمرد نگاهی کردو گفت بامن بیا،پیرمردبدنبال جوان براه
افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله
گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقراپخش کند وبه کمک احتیاج دارد،پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن
گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجدبازگرددو شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمردرابقتل رسانده نگاهشان رابه پیش نماز مسجد دوختند،پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
چرا نگاه میکنید،به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
نظرات شما عزیزان: